داستان های ترسناک-جرعت داری بخون امتیازیادت نره-

ساخت وبلاگ
یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه وقتی داشته به خونش میومده یهو..... بقیش ادامه مطلب گلم....!...
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 105887 تاريخ : پنجشنبه 25 مهر 1392 ساعت: 12:03

دوستم تعریف میکردکه روزجمعه باخانوادشون به دیدن پدربزگشون میرن و وقتی شب میشه برمیگردن خونشون وپدربزرگ تنها میشه و وقتی میخوابه ولامپ ها روخاموش میکنه یه دفعه صداهای عجیب غریب که شبیه صدای جشن وشادی بوده از زیرزمینشون میاد پدربزرگ بلندمیشه میره ببینه چه خبره قایمکی ازلای دیوارزیرزمین میبینه که .....

 

بقیه توادامه مطلبه.........

...
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 99814 تاريخ : پنجشنبه 4 مهر 1392 ساعت: 19:05

شما خواننده ی عزیز ابتدا باید روی شن 15شمع به طوردایره شکل بچینی وروشن کنی ودرمرکز دایره میوه های مختلف به ترتیب حروف الفبا باتوجه به نام انهابچینی و...........

 

برو ادامه مطلب

...
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 35699 تاريخ : جمعه 25 مرداد 1392 ساعت: 21:26

اگرمی خواهید به جنیان آزار برسانید کافیست...........

 

ادامه مطلب روبچسب....

...
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 32412 تاريخ : شنبه 29 تير 1392 ساعت: 20:04

چه کسی تاکنون یک یا دو تا از این داستان های ترسناک شهری را نشنیده است؟ هر افسانه ای، می تواند کمی حقیقت را درون خود داشته باشد. حتّی اگر نمی توانید یک افسانه را به طور کامل باور کنید، آن را خوانده و امتحان کنید، و دقّت کنید که آیا موهای بدنتان سیخ نمی شود. برخی از افسانه های شهری پشت درهای بسته و جلوی آینه ها و در تاریکی کامل ساخته شده اند.

افسانه شهری: نوزاد آبی
برای آنکه این افسانه را به مرحله اجرا در آوریم، باید به درون حمام روید، در را ببندید، و چراغ ها را خاموش کنید...

بقیه درادامه مطلب.....

...
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 37484 تاريخ : شنبه 29 تير 1392 ساعت: 19:59

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره اش را کاملا روی خود احساس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می کند، می خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد....

بقیه شو برو بخون عزیزم خیلی جالبه در ادامه مطلب....

...
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 45316 تاريخ : شنبه 29 تير 1392 ساعت: 19:56

سلام من مهدی امینی نویسنده ی سایت هستم

از کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم

از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام

فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا

ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…

بقیه در ادامه مطلبه.....

...
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 87174 تاريخ : شنبه 29 تير 1392 ساعت: 19:51
باید بگمبنا به حرفهای شما این ها فقط توهمات و خیالاتی است که درسرتان جای دادید دنبال گردنبندتان بگردید پیدامیشه....
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 4774 تاريخ : شنبه 29 تير 1392 ساعت: 19:41