خودم را به مردن زدم ولی خواهرم چشمانش باز بود که کشته شد و برادرم هی می گفت غلط کردم و …+تصویر

ساخت وبلاگ

من خودم را به مردن زدم ولی خواهرم چشمانش باز بود که کشته شد و برادرم هی می گفت غلط کردم و مادرم او را با چاقو می زد.. لحظه ای صحنه ترسناک ترین فیلم ها را جلوی چشمانم می بینم. محیا دختر شیرین زبانی است و با شیرین زبانی اش سعی دارد صحنه هایی را تعریف کند که وحشتناک و زجرآور است مانند این صحبت ها را چند بار دیگر هم شنیده ام اما تنها وجه تمایز این تریلر ترسناک، دلهره آفرینی هایی است که به دست مادری یاغی به بار می نشیند. نزدیک به شش ماه پیش بود که در شهرک آزادی Freedom تهرانسر اتفاقی وحشتناک رخ داد، مادری صبح از خواب بیدار شد و فرزندان و شوهرش را قتل Murder عام کرد. از همان ابتدا چنین قتلی را در ذهنم تداعی می کردم. جسد دخترکی زیبا در کنار جسد پسربچه ای شیرین زبان افتاده است و پدر قوی هیکل این دو بچه نیز در اتاق خواب در حالیکه پرده پنچره در دستانش مانده پهن زمین شده اگرچه این صحنه ها تمامی ماجرا نبود. همیشه فکر هرکسی که این داستان را می شنید سراغ نفر چهارمی می رفت که در این میان توانسته بود از دست مادر سنگدل ماجرا جان سالم به در ببرد. آیا او بعد از این وقایع توانسته است به زندگی عادی بازگردد و اصلا زندگی عادی برای او چه معنایی دارد. فکر می کردم تمایلی به صحبت کردن نداشته باشد اما به همراه مادربزرگش که حالا سرپرست اوست همه ماجرا را برای ما تعریف می کند. ماجرا وقتی جالب توجه می شود که او از شیوه اش برای فرار Escape از چنگال مادری سنگدل سخن به میان می آورد. در چشم های او امید موج می زند و همین باعث شد امید ما نیز به زندگی چند برابر شود. در ادامه مصاحبه را با این دختربچه شیرین زبان می خوانید. خودت را معرفی کن؟ من مهیا هستم و ۱۱ سال سن دارم. از اوضاع زندگی ات بگو؟ عالی است. من درس خوان هستم و همیشه با نمراتم این موضوع را به همه ثابت کرده ام. دوست دارم یک روز دکتر دندانپزشک شوم. از اینکه رسانه ها و روزنامه ها عکس هایت را چاپ کرده بودند چه احساسی داشتی؟ هیچوقت ندیدم و از آنها راضی نیستم. شما هم اگر دوست دارید عکس های خواهر و برادر و پدرم را چاپ کنید اما از من هیچ عکسی چاپ نکنید. یک روز یکی از دوستانم به من گفت عکس تو را در روزنامه دیدم و من گفتم دوست ندارم در این مورد صحبت کنیم. از مدرسه ات بگو و اینکه آیا کسی می داند چه اتفاقی برای تو افتاده است؟ مدرسه ام عالی است. درس هایم را می خوانم نمرات عالی گرفته ام. مادربزرگم نیز می داند و هر روز خودش مرا به مدرسه می برد و از مدرسه مرا بر می گرداند. این را بنویسید که زندگی شخصی من به کسی ربطی ندارد و همان بهتر که کسی در مدرسه نمی داند من چه کسی هستم. آنها می دانند من مهیا، دختری زیرک و باهوش هستم و درسم نیز خوب است. همین برای شناخت من کافی است. مادربزرگ مهیا از آنطرف اشاره می کند و می گوید “مهیا را خیلی دوست دارم، او تنها یادگاری محسن خدا بیامرز است. من نیز از شما خواهش دارم واقعیات را بنویسید. امروز قرار بود مهیا را نزد روانپزشک ببرم. شب قرار داشت و خواب بود که با آمدن شما از خواب بیدارش کردم تا اگر خودش میل داشته باشد با شما صحبت کند. الان به کلاس زبان می رود و در درس هایش عالی است. خودم او را به مدرسه می برم و خودم زودتر از اینکه بخواهد تعطیل شود دنبالش می روم که مبادا کسی بخواهد بلایی سرش بیاورد.” این ها صحبت های مادربزرگی است که با وجود درد پاهایش هر روز باید نوه اش را به مدرسه برساند و او را به موسسه زبان و نزد دکتر روانپزشک ببرد. او معتقد است که داشتن چنین دختر سالمی یک نعمت است و به ما درباره عروسش اینگونه جواب می دهد: “این عروسم را خیلی دوست داشتم و دلیلش هم این بود که او زن محسن بود اما او اصلا زن اجتماعی نبود. هروقت مراسمی بود از خانواده و فامیل کنار می کشید. همین الان هم شاید باور نکنید اما هر روز برایش دعا می کنم. نماز خواندنی او را هم دعا می کنم و از ته دل برایش می خواهم که او هم از این وضعیت بلاتکلیفی نجات پیدا کند. خدا خیر بدهد آقای مدیرروستا را که در جریان رسیدگی به این پرونده کلی به ما کمک کرد. خیلی اسمش را در روزنامه ها می بینم و واقعا آدم خوبی است. او از ما پرسید شما چه می خواهید و ما گفتیم که تنها خواسته ما قصاص است. این تنها چیزی است که می تواند آبی باشد که بر روی آتش دلم ریخته می شود. این ماه کمیسیون پزشکی قاتل The Murderer فرزندانم برگزار می شود و اگر ثابت بشود که او دیوانه نیست درخواست ما تنها قصاص خواهد بود.” در ادامه باز هم پای صحبت های مهیا می نشینیم. از پدرت بگو؟ پدرم خیلی مهربان بود. او به حرف مادرم خیلی گوش می کرد. شاید باورتان نشود اما پدر و مادرم عاشق هم بودند. به حرف مادرم بود که حدودا سه ماه به آن خانه رفته بودیم و یکدفعه آن اتفاق افتاد. قبل از آن ما در محله مادربزرگم زندگی می کردیم و با هم یک طبقه فاصله داشتیم. مادرم یک آدم ضد اجتماعی بود و حتی به دیگران خیلی کم سلام می کرد. مادرم کاری کرده بود پدرم با هیچکس صحبت نمی کرد تا مبادا مادرم به او شک کند اما اینکه می گویند مادرم دیوانه بود دروغ است. چرا؟ دیوانه آنطور آدم نمی کشد. دیوانه خودش را هم می کشد اما او به خودش هیچ آسیب جدی نرسانده است. او در خانه را قفل کرده بود تا ما نتوانیم فرار کنیم. او اول از همه به سراغ پدرم رفت و به او گفت رمز گوشی ات را بگو. پدرم خواب بود و مادرم رمز گوشی را بهانه ای کرد تا دقیقا چاقو را در نخاع پدرم فرو کند. به نظر شما دیوانه با برنامه ریزی قتل می کند. بعد از اینکه چاقو به کمر پدرم خورده بود او از جایش بلند شد اما چون تعادل نداشت پرده اتاق را گرفت و در همین حال مادرم با چاقو به عمق ۲۵ سانت در قلبش فرو کرد. گفتی رمز گوشی پدرت را می خواست؟ فکر می کرد پدرم زن دارد. یک شماره مشکوک در گوشی پدرم دیده بود که بعدا در تحقیقات مشخص شد او یک زن ۷۰ ساله و صاحب یک لبنیات فروشی است که براساس شغل پدرم با یکدیگر رابطه کاری داشتند و حتی خود این زن هم مدعی بود که پدرم انسان خوب و شریفی بوده است و از شنیدن این ماجراها خیلی ناراحت شد. مادرم به خاطر هیچ و پوچ پدرم را کشت و بعد از آن به سراغ تکمیل کردن نقشه اش آمد. او قصد جان همه ما را کرده بود و همین است که من می گویم او برای قتل برنامه ریزی کرده بود. او قبل از این ماجراها تمام طلاهای من را به خانه پدرش برده بود. اگر دوست نداری مابقی اش را تعریف نکن؟ هنوز هم شب هایی می شود که خوابش را می بینم. راستش صحبت نکردن از آن ماجرا چیزی را برای من تغییر نمی دهد. اینها را می گویم تا خیال کسانی که می گویند مادرم دیوانه است راحت شود. او ارتباط ما را با بیرون قطع کرده بود و در یک لحظه به من و خواهرم حمله کرد. مازیار احساس می کرد کار اشتباهی کرده است و دائما می گفت غلط کردم اما رکنا نمی دانست ماجرا چیست. من بعد از اینکه ضرباتی به بدنم وارد شد چشمانم را بستم و خودم را به مردن زدم. این بود که توانستم از دست او فرار کنم. ای کاش خواهرم نیز همین کار را می کرد. مازیار دائما می گفت غلط کردم و فقط سعی می کرد از دست مادرم فرار کند در حالیکه مادرم با ضربات چاقو او را می زد. به نظر من همینکه مادرم تا الان خودش رو نکشته خیلی جای تعجب دارد. این آدم هیچ حسی نه به بچه هاش داشته و نه به شوهرش. به نظرم این آدم کشته بشه خیلی بهتر است. رابطه ات با مازیار و رکنا چطور بود؟ خیلی خوب بود. مازیار چهار ساله بود و رکنا ۱۱ سال سن داشت. مازیار فقط به خاطر اینکه به رکنا علاقه شدیدی داشت به مهد کودک نمی رفت. دوست داشت خانه بماند و با رکنا بازی کند. رکنا دوست داشت عروس بشود و به خاطر همین در بازی هایمان لباس عروس مادرم را می پوشید. پدرمان طوری ما را بار آورده بود که همگی مودب باشیم. هروقت هرچیزی می خواستیم برای ما می خرید. رکنا هم مثل تو درس خوان بود؟ نه. او به درس علاقه ای نداشت. کلاس دوم بود که افتاد و همین باعث شد با هم در یک کلاس درس بخوانیم. همیشه با هم مدرسه می رفتیم. به یکدیگر شدیدا وابسته بودیم و از آنطرف هم مازیار به رکنا وابسته بود. در کلاس درس کنار هم می نشستیم. حرف آخر؟ تنها آرزوی من این است که یک روز همه بچه های دنیا در امنیت و آسایش زندگی کنند و هیچوقت چنین بلایی سرشان نیاید منبع: رکنا

...
نویسنده : مهدی امینی بازدید : 526 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 4:39